جدول جو
جدول جو

معنی هم عرض - جستجوی لغت در جدول جو

هم عرض
(هََ عَ)
دو چیز که دارای پهنای برابر باشند: دو پارچۀ هم عرض، برابر. مساوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم عهد
تصویر هم عهد
دو یا چند تن که با هم پیمان بسته اند، هم پیمان، هم عصر، معاصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم عصر
تصویر هم عصر
هم زمان، هم دوره، معاصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سرا
تصویر هم سرا
کسی که با دیگری در یک خانه زندگی کند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
دو چیز که نرخ و ارزش آن ها با هم برابر باشد، هم نرخ
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دَ)
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار:
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری.
سنائی.
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من رحمت نیاید.
سعدی.
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
سعدی.
مرا چندگویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ)
دو حیوان که با هم در یک جا چرا کنند و به هم آسیب نرسانند:
ز عدل شاه چنان ایمنی گرفته جهان
که گرگ با بره خواهند هم چرا دیدن.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََاَ)
دارای ارزش برابر. هم قیمت. هم پایه
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم خانه. رجوع به هم سرای شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
دوتن که با هم درس خوانند. هم کلاس. هم سبق:
بشوی اوراق اگرهم درس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ عَ)
هم زمان. معاصر. هم عصر. (یادداشت مؤلف) ، هم پیمان. هم سوگند. هم قسم. (یادداشت مؤلف) : با ملوک طوایف هم اتفاق و هم عهد شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) ، موافق. علاقه مند:
کردند به بازبردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ خَ)
دو تن که هزینۀ زندگی خود را روی هم ریزند و با هم خرج کنند
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
دو کشور که مرز مشترک دارند. مجاور. همسایه
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ عِ)
بر باد دادن آبرو و عرض کسی. هتک حرمت
لغت نامه دهخدا
(هََ عُ)
دو چیز که دارای گودی و فرورفتگی برابر باشند، چون چاه یا حوض یا دره و جز آن
لغت نامه دهخدا
(هََ عِ)
دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند:
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم.
نظامی (شرفنامه ص 234).
، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده:
چونکه بخرد نظر بر آن انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ عَ)
هم زمان. معاصر. که در یک زمان به سر برند
لغت نامه دهخدا
(هََ چِ)
در تداول، هنگامی که پاسخ ’چرا’ را نخواهند گفت، گویند ’هم چرا’ مانند ’محض ارا’
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ)
کفتار. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
دو یا چند کس که دارای یکنوع درد وبلیه باشند، شریک غم دیگری غمخوار: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خاب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
نه فتاد نه تاور عرضهای نه گانه که با جوهر (مقولات عشر) را تشکیل دهند و آنها ازین قرارند: فعل انفعال این متی کیلف کم وضع ملک اضافه: (زبهر چیست که جوهر یکی و نه عرض است نه ده شدونه ده هشتش ببود نیز قرار) (جامع المتکلمین. ص 19)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
دو یا چند چیز که ارزش آنها مساوی هم باشد: هم نرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم عرض
تصویر کم عرض
تسک هم آوای اسب (گویش ایلامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درس
تصویر هم درس
دو یا چند کس که در خواندن درسی نزد استاد شرکت داشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
هم عصر، معاصر، همزمان، هم پیمان، دو یا چند کس یا دولت که با هم پیمان بسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم عصری
تصویر هم عصری
هم دوره بودن معاصر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم عصر
تصویر هم عصر
دو یا چند کس که در یک زمان عهد زندگی کنند، معاصر، همزمان، همدوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم شرط
تصویر هم شرط
هم عهد هم پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سری
تصویر هم سری
صمیمیت محرم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کرد
تصویر هم کرد
ترکیب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
معادل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم آرش
تصویر هم آرش
هم معنی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی آبرو، بی شرف، بی عصمت، بی عفاف، بی ناموس
متضاد: آبرودار، باآبرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مجاور، هم جوار، همسایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موتلف، متحد، متفق، هم پیمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد